صمغ انجدان سفید که طیب است و صمغ انجدان سیاه که به فارسی کماه خوانند منتن است و از حلتیت به عمل می آید که به فارسی انگژد و انغوژه گویند و به زبان اصفهانی انگشت کنده... (از آنندراج) (از انجمن آرا). اسم فارسی انجدان است. (فهرست مخزن الادویه). صمغ انگدان سفید. (فرهنگ فارسی معین)
صمغ انجدان سفید که طیب است و صمغ انجدان سیاه که به فارسی کماه خوانند منتن است و از حلتیت به عمل می آید که به فارسی انگژد و انغوژه گویند و به زبان اصفهانی انگشت کنده... (از آنندراج) (از انجمن آرا). اسم فارسی انجدان است. (فهرست مخزن الادویه). صمغ انگدان سفید. (فرهنگ فارسی معین)
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حَقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورْشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورْشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
تلافی کننده بدی. (برهان). تلافی کننده بدی و منتقم. (ناظم الاطباء). انتقامجو. کین کش: وز آن پس به پیشت پرستاروش روم تا به پیش شه کینه کش. فردوسی. به نزد بزرگان سالارفش دلیران اسب افکن کینه کش. فردوسی. بدو گفت کین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین کینه کش... فردوسی. به پذرفتن چیز و گفتار خوش مباش ایمن از دشمن کینه کش. فردوسی. ز بدخواه و از مردم کینه کش توان دوست کردن به گفتار خوش. اسدی. خستۀ آسمان کینه کش است بستۀ روزگار غدار است. مسعودسعد. گفت شنیدم که سخن رانده ای کینه کش و خیره کشم خوانده ای. نظامی. پادشاهان که کینه کش باشند خون کنند آن زمان که خوش باشند. نظامی. گر بزد مر اسب را آن کینه کش آن نزد بر اسب زد بر سکسکش. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 201). صدهزاران طفل کشت آن کینه کش وآنکه او می جست اندر خانه اش. مولوی. و رجوع به کین کش شود، جنگجو. جنگاور. مبارز. دلیر: تو برخیز اکنون از این خواب خوش برآویزبا رستم کینه کش. فردوسی. به مهمان چنین گفت کای شاه فش بلنداختر و یکدل و کینه کش. فردوسی. چو او کینه کش باشد و رهنمای سواران گیتی ندارند پای. فردوسی. چون به صف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خون. فرخی. چنان تا از آن لشکر کینه کش بیفکند بر جای هفتادوشش. اسدی
تلافی کننده بدی. (برهان). تلافی کننده بدی و منتقم. (ناظم الاطباء). انتقامجو. کین کش: وز آن پس به پیشت پرستاروش روم تا به پیش شه کینه کش. فردوسی. به نزد بزرگان سالارفش دلیران اسب افکن کینه کش. فردوسی. بدو گفت کین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین کینه کش... فردوسی. به پذرفتن چیز و گفتار خوش مباش ایمن از دشمن کینه کش. فردوسی. ز بدخواه و از مردم کینه کش توان دوست کردن به گفتار خوش. اسدی. خستۀ آسمان کینه کش است بستۀ روزگار غدار است. مسعودسعد. گفت شنیدم که سخن رانده ای کینه کش و خیره کشم خوانده ای. نظامی. پادشاهان که کینه کش باشند خون کنند آن زمان که خوش باشند. نظامی. گر بزد مر اسب را آن کینه کش آن نزد بر اسب زد بر سکسکش. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 201). صدهزاران طفل کشت آن کینه کش وآنکه او می جست اندر خانه اش. مولوی. و رجوع به کین کش شود، جنگجو. جنگاور. مبارز. دلیر: تو برخیز اکنون از این خواب خوش برآویزبا رستم کینه کش. فردوسی. به مهمان چنین گفت کای شاه فش بلنداختر و یکدل و کینه کش. فردوسی. چو او کینه کش باشد و رهنمای سواران گیتی ندارند پای. فردوسی. چون به صف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خون. فرخی. چنان تا از آن لشکر کینه کش بیفکند بر جای هفتادوشش. اسدی
دهی از دهستان باسگ که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 507 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله نیم کیلومتر به نام کوله سر بالا و پایین مشهور است و سکنۀ کوله سر بالا 278 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان باسگ که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 507 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله نیم کیلومتر به نام کوله سر بالا و پایین مشهور است و سکنۀ کوله سر بالا 278 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
نام محله ای است بسیار تنگ در اصفهان. (آنندراج) : اثری هیچ نباشد ز دهانت که ترا کوچۀ تنگ شکر راه گریز دهن است. محسن تأثیر (از آنندراج). حرف از آن لب چه عجب مختصر آید بیرون باید از کوچۀ تنگ شکر آیدبیرون. محسن تأثیر (از آنندراج)
نام محله ای است بسیار تنگ در اصفهان. (آنندراج) : اثری هیچ نباشد ز دهانت که ترا کوچۀ تنگ شکر راه گریز دهن است. محسن تأثیر (از آنندراج). حرف از آن لب چه عجب مختصر آید بیرون باید از کوچۀ تنگ شکر آیدبیرون. محسن تأثیر (از آنندراج)